جدول جو
جدول جو

معنی سخن سرا - جستجوی لغت در جدول جو

سخن سرا
(نَ تَ / تِ)
سرایندۀ سخن. سخنگو. ناطق. سخنور:
ماهی به رو ولیکن ماه سخن نیوشی
سروی به قد ولیکن سرو سخن سرایی.
فرخی.
بر اولیایی و ایام آفرین گویند
سخن سرایان از وقت صبح تا گه شام.
سوزنی.
بسی نماند که بی روح در زمین ختن
سخن سرای شود چون درخت در وقواق.
خاقانی.
این مرد را طوطیی بود سخن سرای و حاذق. (سندبادنامه ص 86) ، نغمه سرا. آوازه خوان:
هزاردستان بر گل سخن سرای چو سعدی
دعای صاحب عادل علاء دولت و دین را.
سعدی.
خوش چمنی است عارضت خاصه که در بهار حسن
حافظ خوش کلام شد مرغ سخن سرای تو.
حافظ.
، داستان گو. قصه پرداز:
فرزانه سخن سرای بغداد
از سر سخن چنین خبر داد.
نظامی.
انگشت کش سخن سرایان
این قصه چنین برد بپایان.
نظامی
لغت نامه دهخدا
سخن سرا
سخن پرور، سخن طراز، سخن پرداز، سخن ساز، سخن آرا، سخن گستر، شاعر، نویسنده، ناطق، سخندان
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سخن سرد
تصویر سخن سرد
کنایه از سخن بی مزه و ناگوار و ناخوش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سخن آرا
تصویر سخن آرا
کسی که خوب چیز بنویسد، آنکه خوب سخن بگوید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سخت سر
تصویر سخت سر
سرسخت، جان سخت، پرطاقت، لجوج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سپنج سرا
تصویر سپنج سرا
سرای سپنج، سرای سپنجی، کنایه از دنیا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سخن سنج
تصویر سخن سنج
کسی که بتواند سخنی را بسنجد و نیک وبد آن را دریابد، سخن سنجنده، سخن شناس، ادیب، کنایه از شاعر
فرهنگ فارسی عمید
(سَ سَ)
لجاجت مقاومت. ایستادگی. پایداری: ابوالقاسم کثیررا بباید گفت تا خویشتن را بدو دهد و لجوجی و سخت سری نکند که حیفی بر او گذاشته نیاید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 371). دیرتر از اسب جدا شدم بسبب پیری، پنداشتند که سخت سری میکنم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 641)
لغت نامه دهخدا
(گَ زَ)
دهی است از دهات نور. (ترجمه سفرنامه مازندران و استرآباد رابینو ص 149)
لغت نامه دهخدا
(رُ سَ)
دهی از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان رشت. سکنۀآن 123 تن است. آب آن از خمام رود. محصول عمده آنجابرنج و صیفی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(سُ رَ سَ)
دهی از دهستان مشهدریزۀ میان ولایت باخرز بخش طیبات شهرستان مشهد. هوای آن معتدل. دارای 106 تن سکنه. آب آن از قنات و چشمه. محصول آن غلات، زیره، پنبه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(کُ هََ / هَُ سَ)
کنایه از دنیا. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(سُ خَ رَ)
نافذالکلمه. که سخن او را بشنوند. مهتر و رئیس: مردی بود از جهودان بنی النضیر و مهتر و سخن روا بود و بر آن حصار بنی النضیر حکم داشتی. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی)
لغت نامه دهخدا
(نَ تَ / تِ)
آنکه سخن ساخته بگوید و در واقع چنان نباشد. (آنندراج) :
حدیثی که مرد سخن ساز گفت
یکی زآن میان با ملک باز گفت.
سعدی.
از آنرو طایر طبع سخن ساز
سوی این بوستان آمد بپرواز.
؟ (از حبیب السیر).
تو که هرگز سخن اهل سخن نشنیدی
چون سخن ساز و سخن فهم و سخندان شده ای ؟
صائب (از آنندراج).
، سخنگو. جاری زبان. شیرین زبان. رطب اللسان:
یا رب به ثنای خود سخن سازم کن
در گلشن حمد نغمه پردازم کن.
؟ (از حبیب السیر).
، فریبنده. مکار. حیله ساز. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نُ تَ / تِ)
سخنگو. ناطق. سخن سرا. نغمه پرداز. آوازه خوان:
بلبل که سخن سگال باشد
بی گل همه سال لال باشد.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(نَ کَ تَ / تِ)
سخن سرای. (آنندراج). به معنی سخن زن است که کنایه از شاعر و قصه خوان باشد. (برهان) :
سخن سنج بی رنج اگر مرد لاف
نبیند ز کردار او جز گزاف.
فردوسی.
مرکب شعر و هیون علم و ادب را
طبع سخن سنج من عنان و مهار است.
ناصرخسرو.
آن سخن سنج جوانی که چو دو لب بگشاد
خانه عقل دو صد کله ببندد ز درر.
سنایی.
خاصه کلیدی که در گنج راست
زیر زبان مرد سخن سنج راست.
نظامی.
چنین در دفتر آورد آن سخن سنج
که برد از اوستادی در سخن رنج.
نظامی.
، مردم فهمیده و سخن دان. (برهان) :
ز نیکو سخن به چه اندر جهان
بنزد سخن سنج و فرخ مهان.
فردوسی.
کاتب و عالم و نقاد و سخن سنج وحسیب
عاقل و شاعر و دراک و ادیب و هشیار.
ناصرخسرو.
جوابش داددانای سخن سنج
که ای از بهر دانش داشته رنج.
نظامی.
نکوسیرتش دید و روشن قیاس
سخن سنج و مقدار مردم شناس.
سعدی.
، آنکه بر مرز سخن واقف است. نقاد
لغت نامه دهخدا
(صَ سَ)
دهی جزء دهستان حومه بخش رودسر شهرستان لاهیجان 5هزارگزی باختر رودسر، کنار راه فرعی رودسر به املش جلگه، معتدل، مرطوب مالاریائی. سکنه 432 تن. آب از نهر پل رود. محصول برنج، چای، کنف، ابریشم، صیفی. شغل اهالی زراعت. مازندران محله در آمار جزء این ده منظور شده است یک ماشین برنج کوبی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(سِ پَ سَ)
کنایه از دنیا است:
هرکه آید در این سپنج سرا
بایدش باز رفتن از سر پای.
نظامی.
رجوع به سپنج شود
لغت نامه دهخدا
(نِ)
سخن آرای. شاعر. گوینده. و برمنشی و خطیب نیز اطلاق کنند. (آنندراج) :
بمدح مجلس میمون تو مزین باد
جریدۀ سخن آرای پیر سوزنگر.
سوزنی.
بصدر خود سخن آرای را مقدم دار
شنو ز لفظ حکیمان تحیت و تسلیم.
سوزنی.
مر سخن آرای را به ز ثنای تو نیست
آنچه درآید بگوش وآنچه برآید ز کام.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(حَ سَ سَ)
دهی است جزء دهستان پلرود بخش رودسر شهرستان لاهیجان در هشت هزارگزی جنوب خاوری رودسر، سر راه شوسۀ رودسر به شهسوار. جلگه و معتدل ومرطوب است. 268 تن سکنۀ گیلکی فارسی زبان دارد. آب آن از پلرود و محصول آن برنج است. به این آبادی حسنک سرا نیز میگویند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سخن سنج
تصویر سخن سنج
آنکه بر زموز سخن واقف است. سخن فهم سخن شناس ادیب نقاد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سخن طراز
تصویر سخن طراز
سخن تراز طراز تازی گشته تراز پارسی است سخن آرا بلیغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سخت سری
تصویر سخت سری
ایستادگی، لجاجت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سخن رس
تصویر سخن رس
زیرک، با ادراک و با فراست، زود فهم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سخت سر
تصویر سخت سر
پایدار، استوار، خیره سر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آن سرا
تصویر آن سرا
آخرت، آن دنیا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سخت سر
تصویر سخت سر
((~. سَ))
استوار، لجوج، نام قدیم رامسر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سخن خدا
تصویر سخن خدا
کلام خدا
فرهنگ واژه فارسی سره
ادیب، بلیغ، سخن پرداز، سخن سرا، سخن فهم، سخنور، فصیح
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ادیب، سخن گزار، سخن پرداز، شاعر، سخن شناس، منتقد، نقاد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
قله ای به ارتفاع ۲۸۲۰ متر در کوهستان غرب چالوس
فرهنگ گویش مازندرانی
اسم قدیمبالا جاده در جنوب شرقی کردکوی به معنی خانه ای در
فرهنگ گویش مازندرانی
مرتعی است در اطراف تنکابن
فرهنگ گویش مازندرانی
پارچه ای که از داماد به عنوان شیرینی گیرند
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع دهستان لفور سوادکوه
فرهنگ گویش مازندرانی